+تو اصلاً حقِ اينو ندارى كه عشقِ منو قضاوت كنى؟!
-من فقط ميخوام بدونم مگه چقدر عاشقشى
+اونقدرى كه وقتى گفت بمير، مُردم.
-امكان نداره! خودكشى كردى؟!
+يه چيزى توى اين مايه ها...
-آخه چطور ممكنه؟
اينقدر بى رحم بود كه مرگِ تورو خواست؟؟
+وقتى گفت جدا شيم... ميدونست كه رفتنش مرگِ منه،
ميدونستم كه داره با منطقِ احمقانش منو ميكـُـشه،
داشتم هق هق گريه ميكردم، قلبم التماس ميكرد كه نَره،
مغزم التماس ميكرد كه بمونه،
سعى كردم قانعش كنم كه رفتنش اشتباهه،
حرفاى كليشه اى ميزديم، نميفهميد، گوش نميكرد،
انگارى كه خيلى وقته چمدونش و بسته،
فقط به درِ خروج نگاه ميكرد
منم مُردم، بى تعارف، همه ى هستيم بود،
وقتى رفت مُردم، وقتى گذاشتم بره،
جونم بود كه از تنم ميرفت...
فكر ميكنه با كـَـسِ ديگه اى ميتونم آينده اى داشته باشم
ولى اون حتى نفهميده،
من حالاى زيبامون رو دوست داشتم،
نه آينده ى رنگىِ بدون و اونو...
#الى_روشنايى
..دنیای اشفته من.....برچسب : نویسنده : morvarideleilao بازدید : 43